سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ستیز ، تدبیر را باطل کند . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 85 آبان 21 , ساعت 2:46 صبح

به نام خدا!

امروز داشتم آلبومم رو نگاه میکردم.

دوران بچگی..

دوران بچگی توی لبنان..

چند سال ایران...

بعدشم اینجا..

خیلی زود گذشت!

باورم نمیشه که مثلا بزرگ شده باشم!

توی عکس ها،‏همبازی های بچگیمو که میدیدم بر میگشتم به اون روزا! به خاطرات همون روزا!

دوران بی غم کودکی ...

توی یکی عکسا رشوه هایی که از بابا و مامانم میگرفتم تا برم مهدکودک و عربی یاد بگیرم معلوم بود، مامانم گفت از همون بچگی هم غربتی بود..

توی عکس دیگه اشک هایی که تو ایران میریختم که من فارسی بلد نیستم بنویسم مدرسه نمیرم.

همیشه بزرگترین غصه ها با یه نوازش مامان و یه شکلات گرفتن از باباجون حل میشد.

گذشت تا دست روزگار زندگی دوباره تو غربت را برامون ترتیب داد!

اولین بار که اسم دانمارک رو شنیدم خوب یادمه؟! رفتم تو نقشه اینقدر گشتم تا به یک کشور کوچولو تو اروپا رسیدم.

میگن روزگار خیلی بازی ها داره! اینم از بازی هاش با ما!

هر سال 22 آبان میریم تو تیریپ تفکر که ببینیم تو یه سال که گذشت و مثلا رشد سنی کردیم رشد عقلی هم کردیم یا نه!؟

اما به قول مامان جون هرسال دریغ از پارسال!

اما خوب امید هم چیز خوبیه!

فردا مثلا میشیم 20 سال! اما به قول داداش کوچیکه یه صفرش اضافیه!

اینم از کیک تفلدمون..

البته اندر هنر های آبجی کوچیکه گذاشتن 19 شمع به جای 20 شمع هست که خودش بسی جای خوشحالی دارد چون ما که قصد نداریم از 19 جلوتر بریم.

 

ببخشید خیلی پر حرفی شد.

حالا که گذشت ولی دعا کنید اگه میخواد از این 20 بیشتر بره با عاقبت به خیری باشه

 

التماس دعا



لیست کل یادداشت های این وبلاگ