سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قرآن را فرا گیرید که بهترین سخن است و در آن تفقّه کنید که بهار دلهاست واز روشنی آن شفا بجویید که شفای سینه هاست . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 85 آبان 24 , ساعت 2:54 صبح

به نام خدا!

امروز یه اتفاقی افتاد که باعث شد من دوباره برم تو کار ناپرهیزی و تیریپ تفکر.

تا حالا شده حس کنین با یه اتفاق فقط چند دقیقه فاصله داشتین و خطر دقیقا از بیخ گوشتون رد شده؟

من امروز اینو فهمیدم که با یه اتفاق فقط 6 دقیقه فاصله داشتم!

6 دقیقه ای که شاید باعث میشد الان اینجا نبودم، یا یک عمر زندگی سخت!

و اما القصه...

ابتدا مقدمه!

ما هر روز صبح با قطار طی مسیر میکنیم تا دانشگاه. اونم با قطار 24 دقیقه!

دیروز خیلی اتفاقی یک دقیقه زودتر رسیدم ایستگاه و همون موقع قطار 19 دقیقه داشت حرکت میکرد که منم بهش رسیدم و کلی ذوق در وکردم که 5 دقیقه زودتر میرسم.

خلاصه ما رفتیم و تا نزدیکای  شب هم دانشگاه برگشتیم و از همه دنیا بی خبر بودیم تا امروز صبح که دوباره رفتیم دانشگاه.

طبق معمول 5-6 دقیقه دیر رسیدم و تا رسیدم استادمون که پزشک یکی از بیمارستانهای کپنهاکه داشت صوبت میکرد.

درباره اتفاق دیروز و مجروحایی که از حادثه دیروز آوردن بیمارستانشون.

ما هم از همه جا بی خبر پرسیدم مگه چی شده که با کلی تعجب و این حرفا روبرو شدیم!

یکی از بچه ها پرسید تو مگه خونتون نزدیک فلان استیشن نیست؟ گفتم چرا ! گفت پس خبر نداری دیروز چی شده؟

گفتم نه!

خلاصه بعد از اینکه کلی جون من رو بالا آوردن و من رو به خاطر نخوندن روزنامه و گوش ندادن به اخبار مملکتی که توش زندگی میکنم سرزنش کردند گفتن که قطار 24 دقیقه دیروز یعنی همون قطاری که من همیشه سوار میشم دو دقیقه بعد از حرکت از استیشن نزدیک خونه ما تصادف میکنه و قسمت اخر قطار یعنی همونجایی که من همیشه سوار میشم اون هم به خاطر ممنوع بودن ورود سگ! کاملا درب و داغون شده!

البته خوشبختانه به خاطر هوشیاری راننده قطار کسی کشته نشده اما همه اونایی که اخر قطار بودن مجروح شدند. دو نفر حالشون وخیم بوده،‏چهار نفر چشمشون رو از دست دادن و بقیه هم به نوع های مختلف مجروح شدند.

اونجا بود که رفتیم تو تریپ تفکر!

باورم نمیشد... لابد اینم یه فرصت دیگه هست برای آدم شدن! ولی من که از این ناپرهیزی ها نمیکنم؟!؟!؟

ولی اینجاست که باید گفت خدا رو شکر به خاطر همه چیز...

شاید اگه من جای اون 4 نفری که چشمشون رو از دست دادن بودم یا بقیه....

فکر میکنم من هر چند وقت یه بار تلنگار های اینجوری نیاز دارم تا به خودم بیام!

شما چطور؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ