سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو تن به خاطر من تباه شدند : دوستى که از اندازه نگاه نداشت و دشمنى که بغض مرا در دل کاشت . [نهج البلاغه]
 
جمعه 85 دی 8 , ساعت 3:33 عصر

از صبح یکشنبه اعلام کردند که از ساعت 3 دیگه از هتل بیرون نره..چون فقط یک اتوبوس داریم و 600 تا آدم باید هی گروه گروه بفرستیمتون عرفات...

همه دلشون میخواست برند حرم

گفتیم میریم و زود تا 3 نشده بر میگردیم

تا سر خیابون که رفتیم که ماشین بگیریم دیدیم دریغ از یه ماشین

گفتیم با این وضع ماشینم گیرمون بیاد عممرن تا 3 نمیتونیم خودمون رو برسونیم هتل !

ناچارا دست از پا درازتر برگشتیم هتل

و تو اتاقا منتظر موندیم.

توی هتل هم پزشک کاروان و بقیه دوستان طبق نظر سنجی به این نتیجه رسیده بودن که من با این حالم عممرن نمیتونم این 3 روز اعمال سر پا باشم بنابراین تصمیم گرفته بودند به من سرم بزنن! حالا من هم اون وسط مترسک بودم که هیششکی حتی به نظر من بدبختم کاری نداشت..با کلی امکانات قرون وسطا بعد از کلی مقاومت من آخرش سرم به من زده شد البته همراه با چند تا آمپول

بعد از اون ما هرچی انتظار کشیدیم که بریم عرفات نوبتمون نشد اتوبوس میرفت و چند ساعت بعد بر میگشت ، البته چون ما چندتا خانواده تنها ایرانی های کاروان بودیم معمولا در حقمون اجهاف میشد!

بالخره ساعت 3 نصفه شب گفتن که بریم...ظاهرا ما آخرین اتوبوس بودیم و بعد از سوار شدن ما چند عدد دیگه بزرگ محتوی عدس پلو داغ هم چپوندن تو راهرو اتوبوس کلا مسیر عبور و مرور بسته شده بود...هر از گاهی به دلیل کمبود چون دوستانه تر روی صندلی ها نشسته بودیم پامون به دیگ عدس پلوها میخورد و به یاد آتش جهنم هیچی نمیگفتیم (ظاهرا این هم قسمتی از اعمال بود)

بالخره آذوقه یک روزه کاروان 600 نفری را هم سوار اتوبوس کردن و اتوبوس در حالی راه افتاد که تعدادی آقایون به اتوبوس آویزون بودند! ایمنی میمنی کیلو چند؟

رفتیم طرف حرم تا اونجا لبیک بگیم و محرم بشیم اما از اونجایی که امکان پیاد هشدن نبود گفتن همین که در محوطه حرم لبیک بگیم کفایت میکنه.

بعد از لبیک گفتن همه حس دیگه ای داشتند اینو میشد تو رفتار همه تشخیض داد...اتوبوس حرکت کرد به سمت عرفات و تازه ما متوجه سقف باز بودن اتوبوس شدیم و ملت هم از سرفه های من متوجه این موضوع شدن...خلاصه هرکی هرکت و شال و هرچی داشت چپوند روی ما و بقیه هم هرچی ته مونده شربت های سرما خوردگیشون بود در حق ما انفاق میکردند...(این هم از مزیت های احرام بود که همه مهربون میشدند)

بالخره نزدیک ساعت 5:30 دقیقه صبح مسیر تقریبا 30/40 کیلومتری عرفات رو طی کردیم و رسیدیم.

اون صحرا...اون چادرهای سفید ! همه و همه خیلی قشنگ بودند...نماز صبحمون رو قبل از قضا شدن خوندیم و اونجا بود که فهمیدیم چون ما آخرین گروه کاروان بودیم که رسیدیم همه چادرها قبلا گرفته شده و ما باید روی خاک ها و زیر آفتاب روز رو شب کنیم...خوب اینم خودش بیشتر به اصل معنا و هدف عرفات نزدیک بود..

هرکی سعی کرد یه زیر اندازی واسه خودش پیدا کنه..حالا دیگه اونجا فرقی نمیکرد زیر انداز مقوای کوچک شیر باشه یا فرش سلیمان!

یک ساعتی رو با بچه ها درباره عرفات حرف زدیم . چندتا کتاب هم توی مراسمی که بعثه برای زائران خارج از کشور بهمون داده بودن که با هم قسمت های مربوط به عرفاتش رو خوندیم..

بعد از یکی دو ساعت باید مشگشتیم دنبال یک سایه تا از آفتاب در امان باشیم،‏اما چون پیدا نکردیم ناچارا چادرهامون رو با دست روی سرمون نگه میداشتیم تا برا لحظاتی لااقل آفتاب توی چشمامون نباشه ...

توی کتاب هایی که خونده بودیم صبر یکی از نکاتی بود که قرار بود مورد آزمایش قرار میگرفت. خونده بودیم توی عرفات باید به یاد محشر بیوفتیم و داغی عرفات هم برای همونه.

تقریبا تا ظهر بچه ها به دعا و نمازهایی که توی مفاتیح نوشته بود گذروندن اما این وسط ظاهرا من از همه بی سعادت تر بودم چون با وجود داروهای شب قبل دوباره حتی توان بلند شدن هم نداشتم ..

بعد از اون به خاطر تب بالای من که البته داغی آفتابم در اون بی تاثیر نبود رفتیم به درمانگاه هلال احمر ایران و اونجا هم با وجود اینکه محرم بودیم گفتن باید سرم بزنم و قرار شد کفارش پرداخته شه.

وقتی برگشتیم بقیه حاضر شده بودن که بریم چادر بعثه ایران برای دعای عرفات

تقریبا پیاده 20 دقیقه راه بود تا اونجا...توی راه انواع و اقسام ملیت ها رو میدی اما همه توی یک لباس یک رنگ ککه این خودش یکی از قشنگی های حج بود..

وقتی رسیدیم، آهنگران داشت میخوند.

خیلی قشنگ بود ...شاید همه حالت روحای پیدا کرده بودند

دعای عرفات که شروع شد همه اونو با اشک میخوندن...من بیشتر سعی میکردم به معنای دعا توجه داشته باشم..لحظات خیلی قشنگی بود..

قبلا خونده بودم که عرفات جایی هست که خیال بخشیده نشدن هم خودش گناهه.

وقتی مراسم تموم شد و بیرون اومدیم باز هم خیلی قشنگ بودیم...کلی آدم همه یک رنگ

شاید عرفات خیلی سخت بود اما خودش بهشت بود

احساس دیگه ای که برامون فکر کردنش هم لذت داشت این بود که آقامون هم تو یکی از همین چادر هاست



لیست کل یادداشت های این وبلاگ