به نام خدا
وارد که شدم همه جا سیاه گرفته بودن...یه خانمی داشت از روی زمین خوراکی هایی که بچه ها روی زمین ریخته بودن رو جمع میکرد...قیافش برام جدید بود ، از تیپشم بهش نمیومد که تو خونش هم اهل کار باشه چه برسه بخواد اینجا راه بره و آشغالای بچه ها رو از روی زمین جمع کنه....طبق معمول این حس فضولیه نذاشت ما یه دقیقه تمرکز کنم و پا شدم رفتم طرفش، گفتم خانم میخواین من کمکتون کنم؟
گفت نه ممنون نذر کردم.
گفتم آخی خوش به حالش...!
با خودم گفتم امام حسین جونم خداییش چیکار کردین که توی این محیط هم همه به عشقتون هر کاری میکنن.
آخر روضه که شد خانمه اومد طرفم....
گفت شما زیاد میایین مسجد؟
گفتم بله!این مسجد همه تفریح ما موقع غم و شادی ماست!
گفت تو عمر38 سالم این بار دوم هست که میام مسجد.
با تعجب گفتم دفعه دوم؟
گفت: آره دفعه اولشم برای فوت یه فامیلامون تو ایران بود.
دیگه حسابی حس فضولیه داشت خفم میکرد
پرسیدم؟پس.....؟ الان......اینجا؟.....
احساسمو فهمید...گفت من از 18 سالگی اینجا زندگی میکنم....قبل اونم توی ایران ، خانوادمون حتی نمیذاشتن ما درباره دین و مذهب فکر بکنیم چه برسه که بخوایم ببینیم دین چی هست؟
بعد از اون ما توی اون خونواده با اون عقیده که دین چیز مزخرفیه و مزخرف تر این که یه آخوندی بیاد چهار تا چیز برات بگه بزرگ شدیم.
توی این کشور من هرنوع گناهی رو انجام دادم....اما آخرش احساس پوچی کردم!
از طریق دوستم که یه دوستی داشت که مبلغ مسیحیت بود با مسیحیت آشنا شدم....تصمیم گرفتم مسیحی بشم خیلی دربارش فکر کردم
مدتی رو هر یکشنبه ها رو میرفتم کلیسا و سعی میکردم خیلی از کارهاشو انجام بدم
تا اینکه چند ماه پیش یه خواب عجیب دیدم که معنیشو نفهمیدم....تنها چیزی که به دلم افتاد این بود که مسیری که انتخاب کردم اشتباههه.
اما بازم اهمیت ندادم!
تا اینکه یه مریضی خیلی سخت گرفتم...
خیلی خسته شده بودم...صبح تا شب گریه میکردم...تا اینکه چند هفته پیش خواب دیدم که دارم توی یه مسجد که همه جاش سیاه بود کار میکردم.
وقتی بیدار شدم حال خودمو نمیفهمیدم...
تا شب همش درباره خوابم فکر میکردم...آخرش زنگ زدم به دوستم که ایرانیه و خوابم رو براش تعریف کردم...گفت شاید به خاطر محرم هست که داره شروع میشه!
یه لحظه فکر کردم که باید حتما برای محرم برم مسجد و کاری که توی خواب دیدم رو انجام بدم
از اونروز امیدم به زندگی خیلی بیشتر شد...هر روز، روزها رو میشمردم تا محرم شروع بشه و بیام مسجد.
میگفت فکر کردن به این موضوع باعث شد که حتی مدتی درد مریضی رو هم فراموش کنم.
حالام میخوام تا روز عاشورا هرکاری سختی که هست انجام بدم، هنوز من امام حسین رو درست نمیشناسم تا حالا مسجد نیومدم اما نمیدونم چرا تو دلم حس میکنم که این وظیفه ای هست که بهم دادن...نمیدونم!
خیلی تو دلم بهش حسودیش شد....اون واقعا طلبیده شد بود به مجلس امام حسین....تو دلم فکر میکردم که چی داره امام حسین که یدفه میتونه کسی رو اینطوری از تاریکی یهو بکشه بالا؟
همون شب موقع شام، یه دوستامو دیدم که تازه یه ماه بود عمل کلیه کرده بود...دیدم سینی شام دستشه..تندی دویدم طرفش گفتم تو چرا با این حالت؟ بدش به من!!
گفت نههههه برا امام حسینه چیزی نمیشه!!!
گفتم خدایا چطوری میشه که اینطوری میشه؟
این دختر که حتی حجاب هم نداره...تو خانواده ای بزرگ شده که اسمی از دین توش نبوده....چقدر طینتش باید پاک باشه که تو اینطوری بهش لطف کنی و عشق امام حسین رو بندازی تو دلش؟
اوون شب خیلی حسودیم شد.
گفتم کاشکی منم مثل اینا بودم !
به این بچه هایی که میدیدم چطور به مادر پدراشون اصرار میکردن که بریم مسجد جسودیم شد
اینا لابد مهمون های مخصوص خود امام حسین هستند!
خوش به حالشون....
کاش هیچ وقت عشق امام حسین از دلمون بیرون نره
لیست کل یادداشت های این وبلاگ