بسم رب النور!
چند روز پیش تولدم بود...
امسال حال و حوصله تولد نداشتم...
شب تولدم بود که مامانم زنگ زد..تا گوشیو ورداشتم، گفت تولدت مبارک مامان جون! باورم نمیشد تو این شرایط مامانم روزاشم یادش باشه دیگه چه برسه تولد منو...
گفتم فکر نمیکردم یادتون باشه؟! گفت: مگه میشه مادری تولد اولین بچشو یادش بره؟
گریم گرفته بود اما نمیخواستم مامانم ناراحت شه، اما انگار فهمید...گفت گریه نکن، باباجان ناراحت میشن ببینن تو شب تولدت گریه میکنیا
بعدش مامان بزرگم گوشیو گرفتن و تولدم رو از طرف خودشونو و باباجان تبریک گفتن...گفتم فکر نمیکردم هیچ کدومتون تو این شرایط یادتون باشه... مامان بزرگم گفتن ، ما که تولد نوه اولیمونو یادمون نمیره.
شبش هم که بابام و خواهر و برادرم سورپرایزم کردن و برام هدیه هاشونو آوردن...
جالب بود هممون بغض کرده بودیم اما انگار هرکدوممون داشتیم برا همدیگه نقش بازی میکردیم که توی غریبی همدیگرو خوشحال کنیم...
کادوهام همش لباسای تیره و سیاه بود...انگار همشون موقع خرید هم غم تو دلشون بوده
صبحش تنها تو خونه بودم دیدم زنگ در رو زدن
در رو که باز کردم، دیدم یه آقایی یه دسته گل بزرگ داد دستم و رفت!
کاغذ روشو که خوندم دیدم نوشته:
تولدت مبارک...از طرف همسرت
دیدم نه انگار امسال که اصلا انتظار تولد نداشتم از در و دیوار دارم سورپرایز میشم...
یادم افتاد که چقدر این چند هفته اذیتش کردم...چقدر این چند روز بهم کمک کرده بود تا با این غم کنار بیام...و چقدر ساعت ها پشت تلفن فقط به گریه هام گوش کرد تا سبک بشم...
با اینکه خیلی از هم دوریم با این که زیاد همدیگرو ندیدیم اما احساس میکردم که تنها نیستم
دلم میخواست یطوری به خاطر همه خوبی هاش ازش تشکر کنم اما نمیدونستم چطوری..
بعضی وقتا با خودم میگم اگه میدونستم داشتن یه همسر اینقدر دلگرمیه شاید زودتر از اینا ازدواج میکردم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ