سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و بر مزار رسول خدا ( ص ) ، هنگام به خاک سپردن او گفت : ] شکیبایى نیکوست جز در از دست دادنت ، و بى تابى ناپسند است مگر بر مردنت . مصیبت تو سترگ است و مصیبتهاى پیش و پس خرد ، نه بزرگ . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 85 دی 14 , ساعت 4:15 عصر

تا آخر شب را  توی چادرهای عرفات موندیم، با اینکه شاید در یک حالت طبیعی هیچ کدوم از ما که شاید تو سال 10 روز هم آفتاب نمیدیم نمیتونستیم یک روز کامل رو تو اون گرما و از زیر نور مستقیم خورشید تو یک صحرا بگذرونیم ، اما اونجا بود که واقعا لطف خدا رو حس میکردیم و نیرویی که بهمون میداد ...

احساس اینکه تو فضایی تنفس میکنیم که آقامون هم خیلی بهمون نزدیکن برامون خیلی خوشایند بودو دلمون نمیخواست فاصله بگیریم از این احساس!

آآخرای شب چند تا اتوبوس اومدند تا خانم ها رو به هتل منتقل کنند و آقایون هم باید پیاده تا مشعر میرفتند..

منم چون تو سفر قبل مشعر رو از دست داده بودم در یک تصمیمی سریع گفتم که من هم میرم مشعر

اولش نزدیک بود با قطع شدن سرم مواجه بشم توسط همه افراد کاروان! چون ظاهرا تو اون کاروان من مریض ترین بودم و خانم ها هم به واسطه همین مریض ها و بچه ها داشتند میرفتند هتل...بالخره چون همه محرم بودند اونجا به خیر گذشت و با من با قبول مسئولیت کامل از اتوبوس های خانم ها جا ماندم...دو نفر دیگه از خانم ها هم وقتی دیدن من میخوام بمونم موندنی شدن و همه با هم پیاده راهی مشعر شدیم...راه زیاد طولانی نبود و همین که تو اون سیاهی شب اون همه آدم یه رنگ رو میدیدی که همه به یک مسیر حرکت میکنن خیلی منظره جالبی بود.

وقتی رسیدیم به مشعر که حالت یک کوه بود و اکثرا مردم روی قسمت های پایینی اون جا گرفته بودند...ما هم بعد از کلی گشتن بالخره یه جا پیدا کردیم و نشستیم..

در نزدیکیمون یه دختر کانادایی رو پیدا کردم که فهمیدم تازه سه ساله مسلمون شده و اومده حج...حرفاش برام خیلی جالب بود..تقریبا سه ساعتی حرف زدیم و دنبال سنگ برای صبح گشتیم...

اون شب همش خدا خدا میکردم که فردا تو مسیر برگشت که قرار بود پیاده تا جمرات بریم کم نیارم و کسی رو اذیت نکنم..اما اون کسی که تا اینجاشو کمکم کرده بود از اینجا به بعدشم میکرد!

تا صبح رو گذروندیم و اون شب یکی از بهترین شب هایی بود که تو این سفر داشتم...آرامش زیادی داشتمم...

صبح بعد از خوندن نماز راه افتادیم...بقیه زائر ها هم داشتند حرکت میکردند..خیلی صحنه قشنگی بود...همه و همه سفید سفید...هیچ فرقی نمیکرد اهل کجحا هستند...همه یک رنگ پوشیده بودند و همه به یه مسیر حرکت میکردند تا بعد از گذروندن یک روز در یک صحرا برای سنگسار کردن شیطون وجودشون آماده بشن...

توی مسیر از قدرت زیادی که با وجود مریضی و خستگی های روزهای قبل داشتم خیلی برام عجیب بود و فقط برا خودم این عجیب نبود..

تقریبا تا ساعت 11 رسیدیم جمرات . جالب بود که هیچ کدوممون یه کم هم احساس خستگی نمیکردیم!

رفتیم و سنگ زدیم و برگشتیم جایی که بقیه اعضای کاروان نشسته بودند و منتظر موندیم تا مدیر کاروان که پشت تلفن ظاهرا با مسئولی که در کشتارگاه بود اعلام کنه که گوسفند ما کشته شده و میتونیم تقصیر کنیم..

تا تقریبا یک صبر کردیم و گوسفندهای ما چند تا ایرانی های کاروان کشته شد و تقصیر کردیم و و همه بهم تبریک گفتن که تا اینجای حجشون رو انجام دادند.

بعد از اون ما خانم ها با یکی از آقایون کاروان پیاده برگشتیم تا هتل و تا ساعت 4 که دوباره باید پیاده میرفتیم تا منا.

ساعت 5 قبل از اذان مغرب رسیدیم منا...از اونجایی که ما کاروان مظلوم از اروپا اومده ظاهرا یا چادر نداشتیم یا اگه داشتیم جا برای ما اقلیت ایرانی نبود ترجیح دادیم چند ساعت اول را در چادر بعثه ایرانی ها در برنامه های آنها شرکت کنیم و بعدم تو خیابون وقوف کنیم.

برای نماز  رفتیم چادر بعثه و نماز را به جماعت خوندیم بعد از اون آقای راشد یزدی سخنرانی کردند و بعدم آقای آهنگران ...به مناسبت عید قربان اونجا جشنی بود.

بعد از اون تقریبا ساعت 7 اومدیم بیرون و روی جدول های کنار خیابون نشستیم و هر لحظه از صدای بوق ماشین ها که از کنارمون رد میشدن و دود اونها احساس خفگی پیدا میکردیم. البته در همین موقع آقایون کماکان در چادر بعثه بودند و ظاهرا چون جلسه مردونه بود ما خانم ها روو بیرون کرده بودن.

بالخره تا ساعت 12:30 رو با هر سختی بود روی اون جدول ها با صدای سرسام آور آژیر پلیس و صدای بوق ماشین ها گذروندیم و ساعت 12:30 که وقوف تمام میشد حرکت کردیم و باز هم پیاده برگشتیم هتل...

البته قبل از خوابیدن گفتن که صبح خیلی زود باید بریم جمرات برا سنگ زدن بعدی.

صبح ساعت 8 راه افتادیم...با اینکه فکر میکردیم باید ایندفه هم پیاده طی طریق کنیم اما تونستند برامون یه اتوبوس بگیرن که البته خودش پر بود و ما فقط میتونستیم تو راهروهاش وایسیم.

تقریبا دو ساعتی رو تو ترافیک به حالت سیخ وایساده تو راه بودیم تا رسیدیم...البته مطمئنآ این مسیرو اگه پیاده میرفتیم کمتر تو راه بودیم. از سر خیابون تا رسیدن به شیطون ها هم مسیری بود که پیاده طی کردیم .و زودی هر سه تا شیطون رو سنگ بارون کردیم و برگشتیم...البته نا گفته نماند که ظاهرا از امسال که شیطونها رو درازتر کرده بودند سنگ زدن خیلی راحت تر شده بود.

برگشتنه رو ترجیحا پیاده تا هتل رفتیم و بعد از ظهر رسیدیم

و اما شب...شب قرار بود بریم حرم اما اینبار یه طور دیگه یه آدم دیگه....

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ