هرکس خود را نشناسد، به غیر خود نادانتر باشد . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 85 دی 21 , ساعت 3:32 صبح

 

امروز رفته بودم دانشگاه که مثلا با یکی از همکلاسی هام درس بخونیم(جون خودمون البته!)

یک ساعت اول که به تعریف کردن درباره این مدت دوری گذشت. یه ساعت دوم یذره با هم درس خوندیم و مثلا کلی به خودمون فشار آوردیم...از اونجایی که هر دومون امروز حس درس نداشتیم گفتیم بریم کافی شاپ پایین  و گلوکوز خونمون رو در یابیم شاید فرجی شد...

رفتیم و من و اون چند تا چیز خریدیم. و حساب کردیم و اومدیم بریم بیرون که دیدیم یکی از فروشنده ها تندی دوید طرف ما و گفت که توی دوربینشون دیده که ما چند تا شکلات از فروشگاه برداشتیم و گذاشتیم توی جیبمون!!!!

هر دومون خیلی جا خوردیم، اما فهمیدیم یارو یه با حجاب دیده و یه سیاه پوست آفریقایی میخواد جلو مردم شلوغ کنه!

اول شروع کردم با زبون خوش براش توضیح دادن که بابا ما دانشجوهای این دانشگاه بالا سرتونیم همیشه میاییم اینجا! دیدم تازه یارو میگه پس دزدی های اخیر هم کار شما بوده!!!!

گفتم دِ بیا...حالا خر بیار باقالی ببر سابقه دار هم شدیم!!!

دیدم چاره ای نیست از یه طرف هم نمیخواستم به کاری که اون میخواد تن در بدم و بذارم کیف و جیبمون رو بگرده! از یه طرف هم میخواستم بهش یه درس عبرت بدم که یادش نره !گفتم اوکی پس من فقط در حضور پلیس حاضرم کیفم و جیبمو خالی کنم...یارو لحظه ای جا خورد! شاید خودشم فهمیده بود که تیرش به هدف نخورده و گفت اوکی اینبار میتونید برید...منم که دیدم اینهمه این مارو تحقیر کرده خیلی زور داره که همینطوری بریم خودم با تلفنم زنگ زدم پلیس که تقریبا 7 دقیقه بعد اومدن و جلوی انها کیف و جیبمون رو خالی کردیم....اون مسئول فروشگاه هم که کلی قاط زده بود و یجوری میخواست به روش ماستمالازاسیون اوضاع رو درست کنه...مردم هم کنجکاو شده بودن تا آخر دیدن و بعدشم پلیس پرسید که اگه ما میخواهیم شکایت کنیم یا نه....ما هم برای اینکه اند لطفات و اینا بودیم به بزرگی خودمون بخشیدیمش...ولی آخرش خیلی دلم میخواست وایسم و به فروشنده هه بگم اگه عقده ای کینه ای چیزی داری بیا بگو با آبروی کسی بازی نکن که اینطوری خیت بشی...اینم باشه برات درس عبرت!

اما ترجیح دادم هیچی نگم و بیام بیرون، شاید بعدن....

اما خیلی دلم به خاطر خودم سوخت..به خاطر خودمون...هممون!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ