سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش بردباری است . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 86 آبان 18 , ساعت 3:6 صبح

بسم رب النور!

 

دو سالی میشد هربار باهاش حرف میزدم، میگفتم باباجان چرا چشمتون رو عمل نکنین؟ عمل سختی نیست، یه وخت خدای نکرده چشمتونو از دست بدید ما چیکار کنیم؟

هردفعه از من اصرار و از باباجان انکار!

تقریبا از بچگی رابطمون یه چیزی بیشتر از حد نوه و بابابزرگی بود. خوب نوه اول و با کلی نذر و نیاز اومدن و کلی ناز و نوز..

تقریبا تو این دوسال اینقدر اصرار کرده بودم و اهمیت نذاشتن که روم کم شد.

امسال تابستون که رفتم ایران، گفتن باباجون پس کی عروسی میکنید دلم میخواد عروسی تو رو ببینم. گفتم باباجان پس اگه دوست دارین عروسی منو ببینین چرا چشمتون رو عمل نمیکنید؟ اگه خدای نکرده چشمتون بدتر شه که نمیتونید....

.................................................

ساعت 12 شب باهاشون حرف زدم، گفتن که خوبن و بستری شدن که فردا صبح عمل کنن...پشت تلفن باهاشون حرف زدم  کلی شوخی و این حرفا، گفتم خوب برا یه جراحی آب مروارید دارین خودتونو لوس میکنینا...

گفتن عمل میکنم که عروسیتو  بتونم ببینم....بهشون گفتم باباجان دعا کنید این هفته دوتا پروژه خیلی مهم دارم، اگه اینا نبود میومدم پیشتون بودم...

خداحافظی کردیم و گفتن که نگران نباشم، آخرشم گفتن باباجون خیلی خوشحالم میکنی زنگ میزنیا..

تلفنو که قطع کردم تلفن موند بالا سر تختم و خوابم برد

ساعت 5 صبح دیدم تلفن زنگ زد...دوسالی بود تلفن های نصفه شبی دلم میریخت که نکنه اتفاقی برا باباجان افتاده

اما ایندفه خیلی آروم بودم انگار یه جورایی چون قبل اینکه خوابم ببره باهاشون حرف زده بودم خیالم راحت بود

داییم پشت خط بود، بهش گفتم باباجان کجان؟گفت دارن حاضرشون میکنن برا عمل...هرکاری کردم باهاشون حرف بزنم نذاشت

گفت گوشیو بده به بابات

وختی گوشیو دادم بابام دیدم بابام یهو ریختن به هم و کلی ناراحت و داشتن آدرس فلان جراح قلب رو میدادن،‏نتونستم طاقت بیارم پریدم گوشیو گرفتم...اینقدر داد زدم و گریه کردم که تو رو خدا بگین باباجان چطورن که یهو داییم که تا اون موقع خیلی خودشو نگه داشته بود زد زیره گریه...گفت عزیزم آروم باش...گفتم تو رو خدا بگو زندن آروم میشم...یهو ساکت شد....گفت عزیزم روح باباجانو اذیت نکن...طاقت نیاوردم داد میزدم سرش...انگار میخواستم خودمو خالی کنم ...تو دلم میخواستم باور کنم که اینا همش شوخیه ...گفت عزیزم باباجان نماز صبحشون رو خوندن یه لیوان آب خوردن و آروم رو تختشون دراز کشیدن 5 دقیقه بعد متوجه شدیم زنده نیستن...گفت ببین فقط آدمای خیلی خوب اینقدر راحت میرن...

نمیتونستم تحمل کنم گوشیو پرت کردم...نمیتونستم باور کنم...نمیخواستم باور کنم

هنوزم بعد از 12 روز نمیتونم باور کنم حس میکنم یه شوخیه مسخرس...باباجان من زندس...هنوزم وختی برم ایران از قبلش فریزر رو پر بستنی و هله هوله میکنه برام...

همه رفتن ایران، اما من نرفتم

دلم نمیخواست حتی یه درصدم باور کنم که باباجان واقعا دیگه نیستن

روزا میشینم و برای خودم گریه میکنم برای غریبیم... برای اینکه اگه همه اینا راست باشه چیکار کنم؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ