به نام خدا!
امروز یه اتفاقی افتاد که باعث شد من دوباره برم تو کار ناپرهیزی و تیریپ تفکر.
تا حالا شده حس کنین با یه اتفاق فقط چند دقیقه فاصله داشتین و خطر دقیقا از بیخ گوشتون رد شده؟
من امروز اینو فهمیدم که با یه اتفاق فقط 6 دقیقه فاصله داشتم!
6 دقیقه ای که شاید باعث میشد الان اینجا نبودم، یا یک عمر زندگی سخت!
و اما القصه...
ابتدا مقدمه!
ما هر روز صبح با قطار طی مسیر میکنیم تا دانشگاه. اونم با قطار 24 دقیقه!
دیروز خیلی اتفاقی یک دقیقه زودتر رسیدم ایستگاه و همون موقع قطار 19 دقیقه داشت حرکت میکرد که منم بهش رسیدم و کلی ذوق در وکردم که 5 دقیقه زودتر میرسم.
خلاصه ما رفتیم و تا نزدیکای شب هم دانشگاه برگشتیم و از همه دنیا بی خبر بودیم تا امروز صبح که دوباره رفتیم دانشگاه.
طبق معمول 5-6 دقیقه دیر رسیدم و تا رسیدم استادمون که پزشک یکی از بیمارستانهای کپنهاکه داشت صوبت میکرد.
درباره اتفاق دیروز و مجروحایی که از حادثه دیروز آوردن بیمارستانشون.
ما هم از همه جا بی خبر پرسیدم مگه چی شده که با کلی تعجب و این حرفا روبرو شدیم!
یکی از بچه ها پرسید تو مگه خونتون نزدیک فلان استیشن نیست؟ گفتم چرا ! گفت پس خبر نداری دیروز چی شده؟
گفتم نه!
خلاصه بعد از اینکه کلی جون من رو بالا آوردن و من رو به خاطر نخوندن روزنامه و گوش ندادن به اخبار مملکتی که توش زندگی میکنم سرزنش کردند گفتن که قطار 24 دقیقه دیروز یعنی همون قطاری که من همیشه سوار میشم دو دقیقه بعد از حرکت از استیشن نزدیک خونه ما تصادف میکنه و قسمت اخر قطار یعنی همونجایی که من همیشه سوار میشم اون هم به خاطر ممنوع بودن ورود سگ! کاملا درب و داغون شده!
البته خوشبختانه به خاطر هوشیاری راننده قطار کسی کشته نشده اما همه اونایی که اخر قطار بودن مجروح شدند. دو نفر حالشون وخیم بوده،چهار نفر چشمشون رو از دست دادن و بقیه هم به نوع های مختلف مجروح شدند.
اونجا بود که رفتیم تو تریپ تفکر!
باورم نمیشد... لابد اینم یه فرصت دیگه هست برای آدم شدن! ولی من که از این ناپرهیزی ها نمیکنم؟!؟!؟
ولی اینجاست که باید گفت خدا رو شکر به خاطر همه چیز...
شاید اگه من جای اون 4 نفری که چشمشون رو از دست دادن بودم یا بقیه....
فکر میکنم من هر چند وقت یه بار تلنگار های اینجوری نیاز دارم تا به خودم بیام!
شما چطور؟
به نام خدا!
امروز داشتم آلبومم رو نگاه میکردم.
دوران بچگی..
دوران بچگی توی لبنان..
چند سال ایران...
بعدشم اینجا..
خیلی زود گذشت!
باورم نمیشه که مثلا بزرگ شده باشم!
توی عکس ها،همبازی های بچگیمو که میدیدم بر میگشتم به اون روزا! به خاطرات همون روزا!
دوران بی غم کودکی ...
توی یکی عکسا رشوه هایی که از بابا و مامانم میگرفتم تا برم مهدکودک و عربی یاد بگیرم معلوم بود، مامانم گفت از همون بچگی هم غربتی بود..
توی عکس دیگه اشک هایی که تو ایران میریختم که من فارسی بلد نیستم بنویسم مدرسه نمیرم.
همیشه بزرگترین غصه ها با یه نوازش مامان و یه شکلات گرفتن از باباجون حل میشد.
گذشت تا دست روزگار زندگی دوباره تو غربت را برامون ترتیب داد!
اولین بار که اسم دانمارک رو شنیدم خوب یادمه؟! رفتم تو نقشه اینقدر گشتم تا به یک کشور کوچولو تو اروپا رسیدم.
میگن روزگار خیلی بازی ها داره! اینم از بازی هاش با ما!
هر سال 22 آبان میریم تو تیریپ تفکر که ببینیم تو یه سال که گذشت و مثلا رشد سنی کردیم رشد عقلی هم کردیم یا نه!؟
اما به قول مامان جون هرسال دریغ از پارسال!
اما خوب امید هم چیز خوبیه!
فردا مثلا میشیم 20 سال! اما به قول داداش کوچیکه یه صفرش اضافیه!
اینم از کیک تفلدمون..
البته اندر هنر های آبجی کوچیکه گذاشتن 19 شمع به جای 20 شمع هست که خودش بسی جای خوشحالی دارد چون ما که قصد نداریم از 19 جلوتر بریم.
ببخشید خیلی پر حرفی شد.
حالا که گذشت ولی دعا کنید اگه میخواد از این 20 بیشتر بره با عاقبت به خیری باشه
التماس دعا
به نام خدا
چند وقته هی میخوام اینجا رو زودتر به روز کنم اما خوب نمیشه
هر روز چیزای جالبی اتفاق میوفتاد که می گفتم این یکی رو حتما تو وبلاگم مینویسم اما خوب نشد دیگه!
ماه رمضون و اومد رفت..ولی بازم آدم نشدیم. امسال ماه رمضون خیلی زودتر از سال های قبل برام گذشت، هیچی هیچی نفهمیدم، تا اومدم چشمام رو باز کنم تموم شد. فکر کنم هر سال که داره به گناهام اضافه میشه ماه رمضون اون سال برام خیلی زودتر میگذره و هیچی از توش به دست نمیارم
بازم زمستون داره شروع میشه! هوای ابری رو خیلی دوست دارم چون، بهونه ای برا گریه کردن پیدا میکنم
اینجام که قربونش برم همیشه هوا ابریه!
چند روز پیش بیدار که شدم دیدم داره برف میاد، با اینکه خیلی برف و بارون دوست دارم اما کلی اعصابم ریخت به هم.
آخه برف اومدن هم وقت داره،اول آبان که وخت برف اومدن نیست
تازه از همه اینا بدتر خودمون کم صبح تا شب بدبختی داریم،شب هم که میشینیم پای تلویزیون این سریال نرگس رو میذاره.. اعصاب مصاب که نداریم دیگه.
امروزم بر خلاف روزای تعطیل کله سحر پا شدیم نشستیم پا تلویزیون دادگاهه این صدام پدر سوخته رو ببینیم. آی دلم خنک میشد وختی رئیس دادگاهه با این صدام بد صوبت میکنه. آخرشم که حکم اعدام داد، البته من که چشمم آب نمیخوره اعدامش کنند. ولی فکر میکنم اعدام آسونترین مجازات برای این بشر هست. مستحق بیشتر از اینهاست
فعلا این مقدمات رو مینویسم تا بعدن دلم میخواد بیشتر از اتفاقات و مسائل جالب دانشگاهمون بنویسم.
فعلا خیلی فجیع محتاج به التماس دعاییم، نه ببخشید محتاج به دعاییم.
حلالیتبه نام خدا
الان که دارم اینا رو مینویسم تقریبا 2 ساعت دیگه پرواز دارم.
دلم نمیخواست خداحافظی کنم
همیشه از غریبی گفتم اما یه جورایی این غریب بودن رو دوست دارم
شاید بهش عادت کردم
با اینکه از فردا صبح دیگه تو وطن خودمم اما دلم برا حس غریبی اینجام تنگ میشه
دفعه قبلی که میرفتم ایران خیلی خوشحال بودم
چون قرار بود از اونطرف هم بریم خونه خدا
ایندفه هم خوشحالم چون بعد یکسال میرم پیش امام رضا
دیگه داره دیرم میشه
این مطلبو جوری تنظیم میکنم که وقتی آپدیت بشه که من از اینجا رفته باشم
با اینکه تقریبا 6 ماه پیش ایران بودم ام انگار 6 ساله نبودم
خیلی دلم تنگ شده
اول همه برا مامان بزرگ و بابابزرگم
خوب دیگه واقعا دیر شد
ولی آخر کار باید از چند نفر حلالیت بطلبم
این چند روزه ناخواسته باعث شدم خیلی از دوستای خوبم ازم رنجیده بشن
همتون حلالم کنین
اگه توی این سفر امام رضا طلبیدن مثل همیشه اونجا نایب الزیاره همه دوستای خوب اینترنتیم هستم
التماس دعا
بسم رب النور!
وقتی رسیدیم باورم نشد
یعنی از روزی که فهمیدم میخواهیم بریم باورم نشد
میگفتم مگه میشه؟
یعنی من ؟....دوباره؟...برم اونجا؟
وقتی رسیدیم هنوز هم باورم نمیشد
نخل ها را که دیدم تازه یذره به خودم اومد!؟
تازه فهمیدم کجا اومدممم
چشمام رو که باز کردم همه گریه میکردن
پس چرا من نمیتونم گریه کنم؟
گریه ها تبدیل هق هق شده بود
خدایا مگه میشه؟خدایا این قبرستان چیه؟؟
شنیده بودم غریبه، ولی خدا یا جلوی پدر و اینهمه غریبی؟؟؟؟
گفتم حتما خوابم، 180 درجه چرخیدم، چشمم افتاد به یه گنبد سبز! با یه صحن با سنگای سفید مثل برف و پر از جمعیت!!
خدایا پس این قبرستون چیه؟
دیگه منم نتونستم تحمل کنم!
اشک برای اومدن از چشما اجازه نمیخواست!
شنیده بودم موقعی که میری کنار بقیع لازم نیست کسی روضه بخونه! ولی اینبار داشتم با چشمای خودم میدیدم
اونروزا ! از پشت اون پنجره ها خیلی نگاه میکردم
دلم میخواست یه چیز رو بدونم
اینکه قبر یاس پیغمبر کدوم یکی از ایناست؟
تا حالا دیدین دختری روبروی پدر اینقدر غریب باشه؟
تو پرانتز باید جواب چند تا از کامنت های مطلب قبلی را اینجا بدم چون قبلا گفتم وبلاگم فیلتره و بنابراین نمیدونم تو قسمت کامنت ها جواب بدم و چون کلاس ها هم تعطیل شده و نمیتونم از کامپیوترای اونجا استفاده کنم:
نیلوفر جان: حالا یه بار ما اومدیم خارج از موضوع حرف بزنیمااا!! خوب ما هم دل داریم دیگه! توی پرانتز بگم دلمون براتون تنگ شده خانم!
جناب دیوونه غربتی: شما دعا کنید سعادت پیدا کنیم چشم!
جناب مجید زواری: ممنون شما لطف دارین، انشاالله سر میزنم در اولین فرصت!
جناب م: شما هم گیر دادینا؟؟! آدم دو اسمی دیدین تا حالا؟؟ ولی افتخارم اینه که تو شناسنامم نوشته فاطمه برام مهم نیست چی صدام کنند برای خودم مهم اینه که فاطمه هستم! حالا پیدا کنید پرتقال فروش را!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ