سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 85 دی 21 , ساعت 3:32 صبح

 

امروز رفته بودم دانشگاه که مثلا با یکی از همکلاسی هام درس بخونیم(جون خودمون البته!)

یک ساعت اول که به تعریف کردن درباره این مدت دوری گذشت. یه ساعت دوم یذره با هم درس خوندیم و مثلا کلی به خودمون فشار آوردیم...از اونجایی که هر دومون امروز حس درس نداشتیم گفتیم بریم کافی شاپ پایین  و گلوکوز خونمون رو در یابیم شاید فرجی شد...

رفتیم و من و اون چند تا چیز خریدیم. و حساب کردیم و اومدیم بریم بیرون که دیدیم یکی از فروشنده ها تندی دوید طرف ما و گفت که توی دوربینشون دیده که ما چند تا شکلات از فروشگاه برداشتیم و گذاشتیم توی جیبمون!!!!

هر دومون خیلی جا خوردیم، اما فهمیدیم یارو یه با حجاب دیده و یه سیاه پوست آفریقایی میخواد جلو مردم شلوغ کنه!

اول شروع کردم با زبون خوش براش توضیح دادن که بابا ما دانشجوهای این دانشگاه بالا سرتونیم همیشه میاییم اینجا! دیدم تازه یارو میگه پس دزدی های اخیر هم کار شما بوده!!!!

گفتم دِ بیا...حالا خر بیار باقالی ببر سابقه دار هم شدیم!!!

دیدم چاره ای نیست از یه طرف هم نمیخواستم به کاری که اون میخواد تن در بدم و بذارم کیف و جیبمون رو بگرده! از یه طرف هم میخواستم بهش یه درس عبرت بدم که یادش نره !گفتم اوکی پس من فقط در حضور پلیس حاضرم کیفم و جیبمو خالی کنم...یارو لحظه ای جا خورد! شاید خودشم فهمیده بود که تیرش به هدف نخورده و گفت اوکی اینبار میتونید برید...منم که دیدم اینهمه این مارو تحقیر کرده خیلی زور داره که همینطوری بریم خودم با تلفنم زنگ زدم پلیس که تقریبا 7 دقیقه بعد اومدن و جلوی انها کیف و جیبمون رو خالی کردیم....اون مسئول فروشگاه هم که کلی قاط زده بود و یجوری میخواست به روش ماستمالازاسیون اوضاع رو درست کنه...مردم هم کنجکاو شده بودن تا آخر دیدن و بعدشم پلیس پرسید که اگه ما میخواهیم شکایت کنیم یا نه....ما هم برای اینکه اند لطفات و اینا بودیم به بزرگی خودمون بخشیدیمش...ولی آخرش خیلی دلم میخواست وایسم و به فروشنده هه بگم اگه عقده ای کینه ای چیزی داری بیا بگو با آبروی کسی بازی نکن که اینطوری خیت بشی...اینم باشه برات درس عبرت!

اما ترجیح دادم هیچی نگم و بیام بیرون، شاید بعدن....

اما خیلی دلم به خاطر خودم سوخت..به خاطر خودمون...هممون!


پنج شنبه 85 دی 14 , ساعت 4:15 عصر

تا آخر شب را  توی چادرهای عرفات موندیم، با اینکه شاید در یک حالت طبیعی هیچ کدوم از ما که شاید تو سال 10 روز هم آفتاب نمیدیم نمیتونستیم یک روز کامل رو تو اون گرما و از زیر نور مستقیم خورشید تو یک صحرا بگذرونیم ، اما اونجا بود که واقعا لطف خدا رو حس میکردیم و نیرویی که بهمون میداد ...

احساس اینکه تو فضایی تنفس میکنیم که آقامون هم خیلی بهمون نزدیکن برامون خیلی خوشایند بودو دلمون نمیخواست فاصله بگیریم از این احساس!

آآخرای شب چند تا اتوبوس اومدند تا خانم ها رو به هتل منتقل کنند و آقایون هم باید پیاده تا مشعر میرفتند..

منم چون تو سفر قبل مشعر رو از دست داده بودم در یک تصمیمی سریع گفتم که من هم میرم مشعر

اولش نزدیک بود با قطع شدن سرم مواجه بشم توسط همه افراد کاروان! چون ظاهرا تو اون کاروان من مریض ترین بودم و خانم ها هم به واسطه همین مریض ها و بچه ها داشتند میرفتند هتل...بالخره چون همه محرم بودند اونجا به خیر گذشت و با من با قبول مسئولیت کامل از اتوبوس های خانم ها جا ماندم...دو نفر دیگه از خانم ها هم وقتی دیدن من میخوام بمونم موندنی شدن و همه با هم پیاده راهی مشعر شدیم...راه زیاد طولانی نبود و همین که تو اون سیاهی شب اون همه آدم یه رنگ رو میدیدی که همه به یک مسیر حرکت میکنن خیلی منظره جالبی بود.

وقتی رسیدیم به مشعر که حالت یک کوه بود و اکثرا مردم روی قسمت های پایینی اون جا گرفته بودند...ما هم بعد از کلی گشتن بالخره یه جا پیدا کردیم و نشستیم..

در نزدیکیمون یه دختر کانادایی رو پیدا کردم که فهمیدم تازه سه ساله مسلمون شده و اومده حج...حرفاش برام خیلی جالب بود..تقریبا سه ساعتی حرف زدیم و دنبال سنگ برای صبح گشتیم...

اون شب همش خدا خدا میکردم که فردا تو مسیر برگشت که قرار بود پیاده تا جمرات بریم کم نیارم و کسی رو اذیت نکنم..اما اون کسی که تا اینجاشو کمکم کرده بود از اینجا به بعدشم میکرد!

تا صبح رو گذروندیم و اون شب یکی از بهترین شب هایی بود که تو این سفر داشتم...آرامش زیادی داشتمم...

صبح بعد از خوندن نماز راه افتادیم...بقیه زائر ها هم داشتند حرکت میکردند..خیلی صحنه قشنگی بود...همه و همه سفید سفید...هیچ فرقی نمیکرد اهل کجحا هستند...همه یک رنگ پوشیده بودند و همه به یه مسیر حرکت میکردند تا بعد از گذروندن یک روز در یک صحرا برای سنگسار کردن شیطون وجودشون آماده بشن...

توی مسیر از قدرت زیادی که با وجود مریضی و خستگی های روزهای قبل داشتم خیلی برام عجیب بود و فقط برا خودم این عجیب نبود..

تقریبا تا ساعت 11 رسیدیم جمرات . جالب بود که هیچ کدوممون یه کم هم احساس خستگی نمیکردیم!

رفتیم و سنگ زدیم و برگشتیم جایی که بقیه اعضای کاروان نشسته بودند و منتظر موندیم تا مدیر کاروان که پشت تلفن ظاهرا با مسئولی که در کشتارگاه بود اعلام کنه که گوسفند ما کشته شده و میتونیم تقصیر کنیم..

تا تقریبا یک صبر کردیم و گوسفندهای ما چند تا ایرانی های کاروان کشته شد و تقصیر کردیم و و همه بهم تبریک گفتن که تا اینجای حجشون رو انجام دادند.

بعد از اون ما خانم ها با یکی از آقایون کاروان پیاده برگشتیم تا هتل و تا ساعت 4 که دوباره باید پیاده میرفتیم تا منا.

ساعت 5 قبل از اذان مغرب رسیدیم منا...از اونجایی که ما کاروان مظلوم از اروپا اومده ظاهرا یا چادر نداشتیم یا اگه داشتیم جا برای ما اقلیت ایرانی نبود ترجیح دادیم چند ساعت اول را در چادر بعثه ایرانی ها در برنامه های آنها شرکت کنیم و بعدم تو خیابون وقوف کنیم.

برای نماز  رفتیم چادر بعثه و نماز را به جماعت خوندیم بعد از اون آقای راشد یزدی سخنرانی کردند و بعدم آقای آهنگران ...به مناسبت عید قربان اونجا جشنی بود.

بعد از اون تقریبا ساعت 7 اومدیم بیرون و روی جدول های کنار خیابون نشستیم و هر لحظه از صدای بوق ماشین ها که از کنارمون رد میشدن و دود اونها احساس خفگی پیدا میکردیم. البته در همین موقع آقایون کماکان در چادر بعثه بودند و ظاهرا چون جلسه مردونه بود ما خانم ها روو بیرون کرده بودن.

بالخره تا ساعت 12:30 رو با هر سختی بود روی اون جدول ها با صدای سرسام آور آژیر پلیس و صدای بوق ماشین ها گذروندیم و ساعت 12:30 که وقوف تمام میشد حرکت کردیم و باز هم پیاده برگشتیم هتل...

البته قبل از خوابیدن گفتن که صبح خیلی زود باید بریم جمرات برا سنگ زدن بعدی.

صبح ساعت 8 راه افتادیم...با اینکه فکر میکردیم باید ایندفه هم پیاده طی طریق کنیم اما تونستند برامون یه اتوبوس بگیرن که البته خودش پر بود و ما فقط میتونستیم تو راهروهاش وایسیم.

تقریبا دو ساعتی رو تو ترافیک به حالت سیخ وایساده تو راه بودیم تا رسیدیم...البته مطمئنآ این مسیرو اگه پیاده میرفتیم کمتر تو راه بودیم. از سر خیابون تا رسیدن به شیطون ها هم مسیری بود که پیاده طی کردیم .و زودی هر سه تا شیطون رو سنگ بارون کردیم و برگشتیم...البته نا گفته نماند که ظاهرا از امسال که شیطونها رو درازتر کرده بودند سنگ زدن خیلی راحت تر شده بود.

برگشتنه رو ترجیحا پیاده تا هتل رفتیم و بعد از ظهر رسیدیم

و اما شب...شب قرار بود بریم حرم اما اینبار یه طور دیگه یه آدم دیگه....

 

 

 


جمعه 85 دی 8 , ساعت 3:33 عصر

از صبح یکشنبه اعلام کردند که از ساعت 3 دیگه از هتل بیرون نره..چون فقط یک اتوبوس داریم و 600 تا آدم باید هی گروه گروه بفرستیمتون عرفات...

همه دلشون میخواست برند حرم

گفتیم میریم و زود تا 3 نشده بر میگردیم

تا سر خیابون که رفتیم که ماشین بگیریم دیدیم دریغ از یه ماشین

گفتیم با این وضع ماشینم گیرمون بیاد عممرن تا 3 نمیتونیم خودمون رو برسونیم هتل !

ناچارا دست از پا درازتر برگشتیم هتل

و تو اتاقا منتظر موندیم.

توی هتل هم پزشک کاروان و بقیه دوستان طبق نظر سنجی به این نتیجه رسیده بودن که من با این حالم عممرن نمیتونم این 3 روز اعمال سر پا باشم بنابراین تصمیم گرفته بودند به من سرم بزنن! حالا من هم اون وسط مترسک بودم که هیششکی حتی به نظر من بدبختم کاری نداشت..با کلی امکانات قرون وسطا بعد از کلی مقاومت من آخرش سرم به من زده شد البته همراه با چند تا آمپول

بعد از اون ما هرچی انتظار کشیدیم که بریم عرفات نوبتمون نشد اتوبوس میرفت و چند ساعت بعد بر میگشت ، البته چون ما چندتا خانواده تنها ایرانی های کاروان بودیم معمولا در حقمون اجهاف میشد!

بالخره ساعت 3 نصفه شب گفتن که بریم...ظاهرا ما آخرین اتوبوس بودیم و بعد از سوار شدن ما چند عدد دیگه بزرگ محتوی عدس پلو داغ هم چپوندن تو راهرو اتوبوس کلا مسیر عبور و مرور بسته شده بود...هر از گاهی به دلیل کمبود چون دوستانه تر روی صندلی ها نشسته بودیم پامون به دیگ عدس پلوها میخورد و به یاد آتش جهنم هیچی نمیگفتیم (ظاهرا این هم قسمتی از اعمال بود)

بالخره آذوقه یک روزه کاروان 600 نفری را هم سوار اتوبوس کردن و اتوبوس در حالی راه افتاد که تعدادی آقایون به اتوبوس آویزون بودند! ایمنی میمنی کیلو چند؟

رفتیم طرف حرم تا اونجا لبیک بگیم و محرم بشیم اما از اونجایی که امکان پیاد هشدن نبود گفتن همین که در محوطه حرم لبیک بگیم کفایت میکنه.

بعد از لبیک گفتن همه حس دیگه ای داشتند اینو میشد تو رفتار همه تشخیض داد...اتوبوس حرکت کرد به سمت عرفات و تازه ما متوجه سقف باز بودن اتوبوس شدیم و ملت هم از سرفه های من متوجه این موضوع شدن...خلاصه هرکی هرکت و شال و هرچی داشت چپوند روی ما و بقیه هم هرچی ته مونده شربت های سرما خوردگیشون بود در حق ما انفاق میکردند...(این هم از مزیت های احرام بود که همه مهربون میشدند)

بالخره نزدیک ساعت 5:30 دقیقه صبح مسیر تقریبا 30/40 کیلومتری عرفات رو طی کردیم و رسیدیم.

اون صحرا...اون چادرهای سفید ! همه و همه خیلی قشنگ بودند...نماز صبحمون رو قبل از قضا شدن خوندیم و اونجا بود که فهمیدیم چون ما آخرین گروه کاروان بودیم که رسیدیم همه چادرها قبلا گرفته شده و ما باید روی خاک ها و زیر آفتاب روز رو شب کنیم...خوب اینم خودش بیشتر به اصل معنا و هدف عرفات نزدیک بود..

هرکی سعی کرد یه زیر اندازی واسه خودش پیدا کنه..حالا دیگه اونجا فرقی نمیکرد زیر انداز مقوای کوچک شیر باشه یا فرش سلیمان!

یک ساعتی رو با بچه ها درباره عرفات حرف زدیم . چندتا کتاب هم توی مراسمی که بعثه برای زائران خارج از کشور بهمون داده بودن که با هم قسمت های مربوط به عرفاتش رو خوندیم..

بعد از یکی دو ساعت باید مشگشتیم دنبال یک سایه تا از آفتاب در امان باشیم،‏اما چون پیدا نکردیم ناچارا چادرهامون رو با دست روی سرمون نگه میداشتیم تا برا لحظاتی لااقل آفتاب توی چشمامون نباشه ...

توی کتاب هایی که خونده بودیم صبر یکی از نکاتی بود که قرار بود مورد آزمایش قرار میگرفت. خونده بودیم توی عرفات باید به یاد محشر بیوفتیم و داغی عرفات هم برای همونه.

تقریبا تا ظهر بچه ها به دعا و نمازهایی که توی مفاتیح نوشته بود گذروندن اما این وسط ظاهرا من از همه بی سعادت تر بودم چون با وجود داروهای شب قبل دوباره حتی توان بلند شدن هم نداشتم ..

بعد از اون به خاطر تب بالای من که البته داغی آفتابم در اون بی تاثیر نبود رفتیم به درمانگاه هلال احمر ایران و اونجا هم با وجود اینکه محرم بودیم گفتن باید سرم بزنم و قرار شد کفارش پرداخته شه.

وقتی برگشتیم بقیه حاضر شده بودن که بریم چادر بعثه ایران برای دعای عرفات

تقریبا پیاده 20 دقیقه راه بود تا اونجا...توی راه انواع و اقسام ملیت ها رو میدی اما همه توی یک لباس یک رنگ ککه این خودش یکی از قشنگی های حج بود..

وقتی رسیدیم، آهنگران داشت میخوند.

خیلی قشنگ بود ...شاید همه حالت روحای پیدا کرده بودند

دعای عرفات که شروع شد همه اونو با اشک میخوندن...من بیشتر سعی میکردم به معنای دعا توجه داشته باشم..لحظات خیلی قشنگی بود..

قبلا خونده بودم که عرفات جایی هست که خیال بخشیده نشدن هم خودش گناهه.

وقتی مراسم تموم شد و بیرون اومدیم باز هم خیلی قشنگ بودیم...کلی آدم همه یک رنگ

شاید عرفات خیلی سخت بود اما خودش بهشت بود

احساس دیگه ای که برامون فکر کردنش هم لذت داشت این بود که آقامون هم تو یکی از همین چادر هاست


یکشنبه 85 آذر 26 , ساعت 2:33 عصر

به نام خدا!

امروز رفتیم فرودگاه بدرقه حاجی ها!

کلی حالم گرفتست

اونجا کلی به همشون حسودیم شد...

اکثر اونایی که پارسال با هم همسفر بودیم هم اومده بودن فرودگاه

خوب تو غربت همه با هم فامیل میشن...!

یکی از دوستامون داشت بچه دو سالشم با خودش میبرد!

پارسال همچین روزی ما هم داشتیم میرفتیم...

خیلی دلم تنگ شده

تو فرودگاه همه حاجی های پارسالی گریه میکردن..حتی حاجی کوچولوها!

هرکدوم دلمون میخواست یه جوری با یادآوری خاطراتمون تجربیات مفیدمون! رو در اختیار زائرای حج بذاریم!

یکی میگفت مواظب باشید حتما ماسک بزنید...اون یکی میگفت غذاهای بیرونو نخورین...منم میگفت تو حرم ها کلمن های آب رو که دیدین یاد من بیوفتید و از اونها آب نخورین! گفتم اقلا این که با دیدن کلمن ها هم یاد من بیوفتن خودش خیلیه!

میدونم این مدت حج تا حاجی ها برگردن خیلی بهم سخت میگذره...

به یاد آوردن اینکه پارسال من هم اونجا بودم دلم رو خیلی تنگ تر میکنه

راست میگن آدم تا نرفته، فقط دوست داره بره ولی وقتی رفت دیگه دیگه دلشو اونجا جا میذاره...

منم دلمو اونجا جا گذاشتم

خداجون منم دل دارم خوب....! خوب منم میخوام...


دوشنبه 85 آذر 13 , ساعت 11:5 عصر

به نام خدا!

 

امروز از دانشگاه که میومدم تو اتوبوس نشسته بودم، یدفه دیدم یه بچه در حدود 4-5 ساله اومد و با یه حالت عصبانیت بچگانه گفت: اینجا جای منه میخوام بشینم.

منم گفتم اِ ؟ باشه عزیزم بعدم بلند شدم که بشینه.

یدفه دیدم بچه هه خیلی تعجب کرد یخورده به من نگاه کرد، بعدم پرید بغل من! بعدم تو اتوبوس بلند بلند با یه لحنه بچه گونه میگفت مامی مامی ببین خیلی مهربونه بلند شد

بعد دیدم مامانش اومد و گفت بچه من همیشه از با حجاب ها میترسید، نمیدونم این احساسو چطور پیدا کرده بود. اما امروز یه حرکت کوچیک تو باعث شد، نظر این بچه از این به بعد نسبت به همه باحجاب ها تغییر کنه!

دوتا ایستگاه بعدم من پیاده شدم، اما بازم تیریپ تفکر....

چقدر بعضی از ما مسلمونا باید مراقب رفتارامون باشیم؟

اینقدر یه برخورد کوچیک میتونه ذهنیت یه بچه را تا بزرگی تغییر بده...

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ