سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 85 آذر 12 , ساعت 2:57 صبح

به نام خدا!

 

دلم برا امام رضا خیلی تنگ شده..

همیشه دلم میخواست مشهد زندگی میکردم.

اما آخرین بار که رفتم مشهد نظرم برگشت!

دیدم وقتی آدم دوره تشنه میشه! بعد وقتی به چیزی که میخواد میرسه مثل قهطی زده ها میخواد تا میتونه هم خودشو سیر کن هم برای بعدش جمع کن!

این چند روز که همش داره حرم امام رضا رو نشون میده آرزو میکردم کاش ایران بودم!

اما خوب دیگه دلم نمیخواد با سرنوشت ، با قسمت بجنگم!

یه جورایی غربت رو دوست دارم...

سعی میکنم همینجا که هستم درست زندگی کنم...

دلم میخواد دفعه بعدی اگه آقا دعوتم کرد خجالت زده وارد حرمش نشم!

امیدوارم....!

آقاجونم خیلی دوستون دارم! تا حالا هرچی ازتون خواستم گرفتم!..

کمکم کنین


چهارشنبه 85 آبان 24 , ساعت 2:54 صبح

به نام خدا!

امروز یه اتفاقی افتاد که باعث شد من دوباره برم تو کار ناپرهیزی و تیریپ تفکر.

تا حالا شده حس کنین با یه اتفاق فقط چند دقیقه فاصله داشتین و خطر دقیقا از بیخ گوشتون رد شده؟

من امروز اینو فهمیدم که با یه اتفاق فقط 6 دقیقه فاصله داشتم!

6 دقیقه ای که شاید باعث میشد الان اینجا نبودم، یا یک عمر زندگی سخت!

و اما القصه...

ابتدا مقدمه!

ما هر روز صبح با قطار طی مسیر میکنیم تا دانشگاه. اونم با قطار 24 دقیقه!

دیروز خیلی اتفاقی یک دقیقه زودتر رسیدم ایستگاه و همون موقع قطار 19 دقیقه داشت حرکت میکرد که منم بهش رسیدم و کلی ذوق در وکردم که 5 دقیقه زودتر میرسم.

خلاصه ما رفتیم و تا نزدیکای  شب هم دانشگاه برگشتیم و از همه دنیا بی خبر بودیم تا امروز صبح که دوباره رفتیم دانشگاه.

طبق معمول 5-6 دقیقه دیر رسیدم و تا رسیدم استادمون که پزشک یکی از بیمارستانهای کپنهاکه داشت صوبت میکرد.

درباره اتفاق دیروز و مجروحایی که از حادثه دیروز آوردن بیمارستانشون.

ما هم از همه جا بی خبر پرسیدم مگه چی شده که با کلی تعجب و این حرفا روبرو شدیم!

یکی از بچه ها پرسید تو مگه خونتون نزدیک فلان استیشن نیست؟ گفتم چرا ! گفت پس خبر نداری دیروز چی شده؟

گفتم نه!

خلاصه بعد از اینکه کلی جون من رو بالا آوردن و من رو به خاطر نخوندن روزنامه و گوش ندادن به اخبار مملکتی که توش زندگی میکنم سرزنش کردند گفتن که قطار 24 دقیقه دیروز یعنی همون قطاری که من همیشه سوار میشم دو دقیقه بعد از حرکت از استیشن نزدیک خونه ما تصادف میکنه و قسمت اخر قطار یعنی همونجایی که من همیشه سوار میشم اون هم به خاطر ممنوع بودن ورود سگ! کاملا درب و داغون شده!

البته خوشبختانه به خاطر هوشیاری راننده قطار کسی کشته نشده اما همه اونایی که اخر قطار بودن مجروح شدند. دو نفر حالشون وخیم بوده،‏چهار نفر چشمشون رو از دست دادن و بقیه هم به نوع های مختلف مجروح شدند.

اونجا بود که رفتیم تو تریپ تفکر!

باورم نمیشد... لابد اینم یه فرصت دیگه هست برای آدم شدن! ولی من که از این ناپرهیزی ها نمیکنم؟!؟!؟

ولی اینجاست که باید گفت خدا رو شکر به خاطر همه چیز...

شاید اگه من جای اون 4 نفری که چشمشون رو از دست دادن بودم یا بقیه....

فکر میکنم من هر چند وقت یه بار تلنگار های اینجوری نیاز دارم تا به خودم بیام!

شما چطور؟


یکشنبه 85 آبان 21 , ساعت 2:46 صبح

به نام خدا!

امروز داشتم آلبومم رو نگاه میکردم.

دوران بچگی..

دوران بچگی توی لبنان..

چند سال ایران...

بعدشم اینجا..

خیلی زود گذشت!

باورم نمیشه که مثلا بزرگ شده باشم!

توی عکس ها،‏همبازی های بچگیمو که میدیدم بر میگشتم به اون روزا! به خاطرات همون روزا!

دوران بی غم کودکی ...

توی یکی عکسا رشوه هایی که از بابا و مامانم میگرفتم تا برم مهدکودک و عربی یاد بگیرم معلوم بود، مامانم گفت از همون بچگی هم غربتی بود..

توی عکس دیگه اشک هایی که تو ایران میریختم که من فارسی بلد نیستم بنویسم مدرسه نمیرم.

همیشه بزرگترین غصه ها با یه نوازش مامان و یه شکلات گرفتن از باباجون حل میشد.

گذشت تا دست روزگار زندگی دوباره تو غربت را برامون ترتیب داد!

اولین بار که اسم دانمارک رو شنیدم خوب یادمه؟! رفتم تو نقشه اینقدر گشتم تا به یک کشور کوچولو تو اروپا رسیدم.

میگن روزگار خیلی بازی ها داره! اینم از بازی هاش با ما!

هر سال 22 آبان میریم تو تیریپ تفکر که ببینیم تو یه سال که گذشت و مثلا رشد سنی کردیم رشد عقلی هم کردیم یا نه!؟

اما به قول مامان جون هرسال دریغ از پارسال!

اما خوب امید هم چیز خوبیه!

فردا مثلا میشیم 20 سال! اما به قول داداش کوچیکه یه صفرش اضافیه!

اینم از کیک تفلدمون..

البته اندر هنر های آبجی کوچیکه گذاشتن 19 شمع به جای 20 شمع هست که خودش بسی جای خوشحالی دارد چون ما که قصد نداریم از 19 جلوتر بریم.

 

ببخشید خیلی پر حرفی شد.

حالا که گذشت ولی دعا کنید اگه میخواد از این 20 بیشتر بره با عاقبت به خیری باشه

 

التماس دعا


یکشنبه 85 آبان 14 , ساعت 10:29 عصر

به نام خدا

چند وقته هی میخوام اینجا رو زودتر به روز کنم اما خوب نمیشه

هر روز چیزای جالبی اتفاق میوفتاد که می گفتم این یکی رو حتما تو وبلاگم مینویسم اما خوب نشد دیگه!

ماه رمضون و اومد رفت..ولی بازم آدم نشدیم. امسال ماه رمضون خیلی زودتر از سال های قبل برام گذشت، هیچی هیچی نفهمیدم، تا اومدم چشمام رو باز کنم تموم شد. فکر کنم هر سال که داره به گناهام اضافه میشه ماه رمضون اون سال برام خیلی زودتر میگذره و هیچی از توش به دست نمیارم

 

بازم زمستون داره شروع میشه! هوای ابری رو خیلی دوست دارم چون، بهونه ای برا گریه کردن پیدا میکنم

اینجام که قربونش برم همیشه هوا ابریه!

چند روز پیش بیدار که شدم دیدم داره برف میاد، با اینکه خیلی برف و بارون دوست دارم اما کلی اعصابم ریخت به هم.

آخه برف اومدن هم  وقت داره،‏اول آبان که وخت برف اومدن نیست

تازه از همه اینا بدتر خودمون کم صبح تا شب بدبختی داریم،‏شب هم که میشینیم پای تلویزیون این سریال نرگس رو میذاره.. اعصاب مصاب که نداریم دیگه.

امروزم بر خلاف روزای تعطیل کله سحر پا شدیم نشستیم پا تلویزیون دادگاهه این صدام پدر سوخته رو ببینیم. آی دلم خنک میشد وختی رئیس دادگاهه با این صدام بد صوبت میکنه. آخرشم که حکم اعدام داد، البته من که چشمم آب نمیخوره اعدامش کنند. ولی فکر میکنم اعدام آسونترین مجازات برای این بشر هست. مستحق بیشتر از اینهاست

فعلا این مقدمات رو مینویسم تا بعدن دلم میخواد بیشتر از اتفاقات و مسائل جالب دانشگاهمون بنویسم.

فعلا خیلی فجیع محتاج به التماس دعاییم، نه ببخشید محتاج به دعاییم.

 


چهارشنبه 85 مهر 19 , ساعت 1:32 صبح

 

به نام خدا!

بار دیگر توهینی دیگر به ساحت مقدس پیامبر اعظم
اینبار قصد داریم تا ولای خود را به پیامبر عشق و رحمت ثابت کنیم
اگر می خواهی همراه ما شوی بسم الله


http://rahpouyan.com/forum/topic.asp?TOPIC_ID=4703

 

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ