سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از آنچه نمی شود مپرس که آنچه شده است تو را بس است . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 86 آبان 28 , ساعت 2:34 صبح

بسم رب النور!

 

چند روز پیش تولدم بود...

امسال حال و حوصله تولد نداشتم...

شب تولدم بود که مامانم زنگ زد..تا گوشیو ورداشتم، گفت تولدت مبارک مامان جون! باورم نمیشد تو این شرایط مامانم روزاشم یادش باشه دیگه چه برسه تولد منو...

گفتم فکر نمیکردم یادتون باشه؟! گفت: مگه میشه مادری تولد اولین بچشو یادش بره؟

گریم گرفته بود اما نمیخواستم مامانم ناراحت شه، اما انگار فهمید...گفت گریه نکن، باباجان ناراحت میشن ببینن تو شب تولدت گریه میکنیا

بعدش مامان بزرگم گوشیو گرفتن و تولدم رو از طرف خودشونو و باباجان تبریک گفتن...گفتم فکر نمیکردم هیچ کدومتون تو این شرایط یادتون باشه... مامان بزرگم گفتن ، ما که تولد نوه اولیمونو یادمون نمیره.

شبش هم که بابام و خواهر و برادرم سورپرایزم کردن و برام هدیه هاشونو آوردن...

جالب بود هممون بغض کرده بودیم اما انگار هرکدوممون داشتیم برا همدیگه نقش بازی میکردیم که توی غریبی همدیگرو خوشحال کنیم...

کادوهام همش لباسای تیره و سیاه بود...انگار همشون موقع خرید هم غم تو دلشون بوده

صبحش تنها تو خونه بودم دیدم زنگ در رو زدن

در رو که باز کردم، دیدم یه آقایی یه دسته گل بزرگ داد دستم و رفت!

کاغذ روشو که خوندم دیدم نوشته:

تولدت مبارک...از طرف همسرت

دیدم نه انگار امسال که اصلا انتظار تولد نداشتم از در و دیوار دارم سورپرایز میشم...

یادم افتاد که چقدر این چند هفته اذیتش کردم...چقدر این چند روز بهم کمک کرده بود تا با این غم کنار بیام...و چقدر ساعت ها پشت تلفن فقط به گریه هام گوش کرد تا سبک بشم...

با اینکه خیلی از هم دوریم با این که زیاد همدیگرو ندیدیم اما احساس میکردم که تنها نیستم

دلم میخواست یطوری به خاطر همه خوبی هاش ازش تشکر کنم اما نمیدونستم چطوری..

بعضی وقتا با خودم میگم اگه میدونستم داشتن یه همسر اینقدر دلگرمیه شاید زودتر از اینا ازدواج میکردم  


جمعه 86 آبان 18 , ساعت 3:6 صبح

بسم رب النور!

 

دو سالی میشد هربار باهاش حرف میزدم، میگفتم باباجان چرا چشمتون رو عمل نکنین؟ عمل سختی نیست، یه وخت خدای نکرده چشمتونو از دست بدید ما چیکار کنیم؟

هردفعه از من اصرار و از باباجان انکار!

تقریبا از بچگی رابطمون یه چیزی بیشتر از حد نوه و بابابزرگی بود. خوب نوه اول و با کلی نذر و نیاز اومدن و کلی ناز و نوز..

تقریبا تو این دوسال اینقدر اصرار کرده بودم و اهمیت نذاشتن که روم کم شد.

امسال تابستون که رفتم ایران، گفتن باباجون پس کی عروسی میکنید دلم میخواد عروسی تو رو ببینم. گفتم باباجان پس اگه دوست دارین عروسی منو ببینین چرا چشمتون رو عمل نمیکنید؟ اگه خدای نکرده چشمتون بدتر شه که نمیتونید....

.................................................

ساعت 12 شب باهاشون حرف زدم، گفتن که خوبن و بستری شدن که فردا صبح عمل کنن...پشت تلفن باهاشون حرف زدم  کلی شوخی و این حرفا، گفتم خوب برا یه جراحی آب مروارید دارین خودتونو لوس میکنینا...

گفتن عمل میکنم که عروسیتو  بتونم ببینم....بهشون گفتم باباجان دعا کنید این هفته دوتا پروژه خیلی مهم دارم، اگه اینا نبود میومدم پیشتون بودم...

خداحافظی کردیم و گفتن که نگران نباشم، آخرشم گفتن باباجون خیلی خوشحالم میکنی زنگ میزنیا..

تلفنو که قطع کردم تلفن موند بالا سر تختم و خوابم برد

ساعت 5 صبح دیدم تلفن زنگ زد...دوسالی بود تلفن های نصفه شبی دلم میریخت که نکنه اتفاقی برا باباجان افتاده

اما ایندفه خیلی آروم بودم انگار یه جورایی چون قبل اینکه خوابم ببره باهاشون حرف زده بودم خیالم راحت بود

داییم پشت خط بود، بهش گفتم باباجان کجان؟گفت دارن حاضرشون میکنن برا عمل...هرکاری کردم باهاشون حرف بزنم نذاشت

گفت گوشیو بده به بابات

وختی گوشیو دادم بابام دیدم بابام یهو ریختن به هم و کلی ناراحت و داشتن آدرس فلان جراح قلب رو میدادن،‏نتونستم طاقت بیارم پریدم گوشیو گرفتم...اینقدر داد زدم و گریه کردم که تو رو خدا بگین باباجان چطورن که یهو داییم که تا اون موقع خیلی خودشو نگه داشته بود زد زیره گریه...گفت عزیزم آروم باش...گفتم تو رو خدا بگو زندن آروم میشم...یهو ساکت شد....گفت عزیزم روح باباجانو اذیت نکن...طاقت نیاوردم داد میزدم سرش...انگار میخواستم خودمو خالی کنم ...تو دلم میخواستم باور کنم که اینا همش شوخیه ...گفت عزیزم باباجان نماز صبحشون رو خوندن یه لیوان آب خوردن و آروم رو تختشون دراز کشیدن 5 دقیقه بعد متوجه شدیم زنده نیستن...گفت ببین فقط آدمای خیلی خوب اینقدر راحت میرن...

نمیتونستم تحمل کنم گوشیو پرت کردم...نمیتونستم باور کنم...نمیخواستم باور کنم

هنوزم بعد از 12 روز نمیتونم باور کنم حس میکنم یه شوخیه مسخرس...باباجان من زندس...هنوزم وختی برم ایران از قبلش فریزر رو پر بستنی و هله هوله میکنه برام...

همه رفتن ایران، اما من نرفتم

دلم نمیخواست حتی یه درصدم باور کنم که باباجان واقعا دیگه نیستن

روزا میشینم و برای خودم گریه میکنم برای غریبیم... برای اینکه اگه همه اینا راست باشه چیکار کنم؟


یکشنبه 85 اسفند 6 , ساعت 8:47 عصر

به نام خدا

 

خیلی وقت بود میخواستم درباره این چیزایی که میخوام امروز اینجا بگم بنویسم اما خوب نمیشد!

نمیدونم چرا..

این چند ساله که بیشتر ایران رفتم و بیشتر به آداب رسوم دقت کردم قبول کردنشونم برام خیلی سخت تر شده! بعضی وقتا اعصابم رو خورد میکرد

احساس میکردم این رسومات زندگی کردن رو خیلی سخت میکنه!

تشرریفاتی زندگی کردن و تجملات و اصراف، توی ایران در برداشت من به معنای کلاس بود و هرکس کمتر از این اصول پیروی کنه نشانه بی کلاسیش هست!

جالب اینجا بود که هرکس ما رو میدید انتظار داشت خیلی به این چیز ها اهمیت بدیم در حالی که این چیزها واقعا مسائل بی ارزشی بود که نمیدونم چرا تو ایران اینقدر با اهمیت شده.

برام عجیب بود همه مینالیدن از بدبختی و کلی ناله و نفرین میکردن که این چه مملکتی هست ما توش زندگی میکنیم و دولت فلان و دولت بیثار!!!!

اما هیچکس قبول نمیکرد که بابا مقصر خودمونیم!

هر جوون هم سن و سال خودم رو میدیدم اولین سوالی که ازم میپرسید این بود که اونجا خوش میگذره؟ و آخرین حرفش هم این بود که خوش به حال تو که اونجا راحت زندگی میکنی و مثل ما تو این مملکت بدبخت نمیمونی!!!

خیلی برام عجیب بود.

با خودم میگفتم خوب مگه مردم نیستن که مملکت رو میسازن؟ چرا یه جا اینقدر تشریفات و تجملات و یه جا اینقدر فقر؟

چرا این رسم و رسومات که هر روز آپدیت میشه و ورژن جدیدش میاد باعث شده مردم دست به هرکاری بزنن تا اون رسم و رسومات رو انجام بدن و از یکی دیگه کم نیارن!

چرا توی یک مملکت اسلامی نباید مسئولیت پذیری باشه؟ چرا آدم هایی که دم از دین میزنن و دائم یه تسبیح دستشونه راحت از زیر کار در میرن، راحت ساعت ها تو وقت کاری پشت تلفن صحبت شخصی میکنند! و چرا توی اداره ها باید حتما معرف داشته باشی تا به کارت رسیدگی بشه؟! چطور فکر میکنن پولی که میگیرن حلاله و چرا دائم میگن فرهنگ غرب غلطه و فرهنگ ما درسته!

پس چرا توی کشورهای غربی تا جایی که من دیدم هیچکس تو وقت کاری، کاری جزء کار نمیکنه؟ چرا وقتی میری ازت معرف نمیخوان؟

پس پول کدوم حلال تره؟

بعد جالب اونجاست که خود اون فردی که توی اداره ایران بعد از یه ساعت معطلی ارباب رجوع به دلایل شخصی تازه شروع میکرد غر غر کردن که چقدر وضعمون بده و چقدر فلان!

خوب یکی نبود بگه تو هم یکی هستی که گوشه ای از بار مملکت را باید انجام بدی خودت کارت رو درست انجام بده !

چرا یه پسر 22 / 23 ساله تو ایران که هنوز هم فکر میکنه بابا ساخته شده تا بهش پول تو جیبی بده فکر میکنه توی خارج براش فرش قرمز پهن شده؟ در حالی که توی خارج بچه ها از 13/ 14 سالگی باید هم درس بخونن هم کار کنند؟

چرا یه پدر نمیتونه دخترش رو شوهر بده چون نمیتونه جهازی مثل جهاز همسایه به دخترش بده و همین باعث میشه آبروش بره؟

چرا تو ایران اگه کسی نخواد این رسم و رسومات رو انجام بده متهم میشه به بی فرهنگی !

چرا نباید آدم بتونه راحت هر عقیده ای داره اجرا کنه... راحت با لقمه نونی که در میاره در حد خودش زندگی کنه و مجبور نشه رشوه بگیره و هرکاری بکنه تا از پس این رسم و رسوم مسخره بر بیاد؟

یادمه پارسال یه فامیلمون فوت کردند...بچه هاشون تا شب چهلم هر شب تو خونه پدریشون به همه فامیل شام میدادند.

دهن به دهن تو فامیل میچرخید که به به چه بچه های خوبی...واقعا حق پدری رو به جا آوردن!

این چه حق پدری هست که با چهل شب چلو کباب دادن به آدم هایی که همه دستشون به دهنشون میرسه به جا آورده شه؟

چند وقت بعدش یکی از فامیل های دیگمون که وضع مالی خیلی خوبی هم داشتن به رحمت خدا رفتند و بچه هاشون گفتند ما هزینه های شام و هزینه های اضافه رو میدیم به فقرا!

یادمه چقدر تو فامیل پر شد که ببین آقای فلانی خدا بیامرز چقدر برای این بچه هاش ارزش داد که حتی یه شام ناقابل هم ارزش ندادن براش بدند!!!

برام خنده دار بود که این مردم چطور میتونن ارزش شخصی رو با شام و نهار بعد از مردنش بسنجند!؟؟

خیلی شدید تصمیم دارم خیلی از این رسم و رسومات رو نسبت به براداشت خودم نقد کنمالبته نمیگم که همه چیزهایی که من میگم حتما درسته و برای همینم میخوام نظر بقیه رو هم بدونم....!

پس هرچه میخواهد دل تنگتون بگید...

یا علی


چهارشنبه 85 بهمن 11 , ساعت 7:41 عصر

به نام خدا

گذشت...

یه عاشورای دیگه هم گذشت!

نمیدونم چرا! ولی هرسال که میگذره احساس میکنم زودتر برام میگذره!

خیلی از خودم عصبانیم! ولی چیکار کنم؟

دیشب حاج آقا بالای منبر میگفت خیلی باید به خودمون افتخار کنیم که تو این جا هم امام حسین (ع) فراموشمون نکرده و دعوتمون کرده به مجلسش!

ولی آخه...

دلم خییلی تنگ شد!!!! گفتم حالا که پس امام حسین یادمونه تندی شروع کنم حرفامو بزنم....میخواستم گله کنم...به خود امام حسین

میخواستم بگم آخه مگه من باید با کی درد و دل کنم!! میدونم اینقدر سیاهم که حتی روم نمیشه باهاشون صحبت کنم و چیزی بخوام

مگه نمیگن هرکی تو غربت دعا کنه دعاش مستجاب میشه!!!

خوب منم یه غریب! یه دختر غریب غربتی!

یادتونه اونروز که اومدم برای اولین بار ضریح شش گوشتون رو دیدم؟

یادتونه اونروز که تو حرم نشسته بودم و فکر میکردم چطور میشد من اینجا توی حرمتون میموندم و میشدم خادمتون؟ همون وقت یه پسر بچه یه جارو داد دستم!!!

خیییییلی دلم تنگه!

اون دختر بچه 13-14 ساله که برای اولین بار اومد حرمتون، حالا دیگه بزرگ شده! فقط خودش بزرگ نشده ، حالا دیگه گناهاشم زیاد شده! اون دختر بعضی وقتا توی زیارت عاشورا وقتی میرسه به "اسلام علیک یا اباعبدلله" خجالت میکشه! روش نمیشه بهتون سلام کنه!

بعضی وقتا که میشنوه کسی داره میره کربلا خیلی دلش میشکنه....خیلی دلش میخواد شکایت کنه...اما بازم روش نمیشه...!

میگه اونباری که آقات دعوتت کرد دلت صافتر بود...

یادش میاد اون موقع که تازه راه کربلا باز شده بود همیشه میگفت اگه منو دعوت کنه، اگه منو راه بده، اگه برم آدم میشم!

وقتی اون دختر فهمید که دعوت شده اونم خیلی زود،‏نمیدونست چی بگه! میگفت میام کربلا اونی میشم که تو میخوای.

اما.....

نشد....

اون دختر زد زیر قولش!

ولی آقای من اینم رسمش نیست! رسمش این نیست کسی رو دیوونه کنید و بعد ....

قرار نبود دیدار بعدی اینقدر طول بکشه!!!

اگه قرار بود چرا از اول راهش دادی! چرا اقلا نذاشتین تو دلش بگه تا ندیده ندیده! هروقت دید آدم میشه! چرا گذاشتین دلشو اونجا جا بذاره! چرا گذاشتین....

همه میگن تو غربت دعاها بهتر مستجاب میشه! ولی چرا این دعای دختر مستجاب نمیشه؟

درسته خیلی گناه کار ه ولی شما که بزرگ تر از این حرفایین دیگه چرا؟

دیشب اون دختر غربتی توی شام غریبانتون، دلش خیلی گرفته بود!‏از خودش خسته بود ولی نمیدونست چیکار کنه! حتی روی گله و شکایت هم ازتون نداشت! چند بار خواست بگه اگه میخواستین اینجوری دلش رو بگیرین و خودشو برگردونین کاش قلم پاش میشکست و هیچ وقت پاش به کربلا نمیرسید! اما بازم یاد گناهای خودش، یاد قول و قرارایی که همونجا تو حرمتون باهاتون بست،‏اینبار دهنش رو بست! بازم از خودش خجالت کشید!

یاد قول هایی که همه رو فراموش کرد!

اون دختر دلش خیلی تنگه....خییییلی....

میشه یه کاری کنید به خاطر اون چند هزار تا عاشقی که این ده شب توی غربت ، توی سرما به عشق شما اومدن ...

به خاطر اون چند هزار تایی که ظهر عاشورا تو یه کشور غریب توی خیابون پیام عاشوراتون رو رسوندن یه نگاهی هم به این دختر غربتی بندازین؟

اون دختر خودشم دیگه از خودش خجالت میکشه اما خوب میدونه که....!

اون دختر غربتی ایندفه میخواد ازتون بخواد اول آدم بشه بعد بیاد کربلاتون!

 

 

 

 

 

 


جمعه 85 بهمن 6 , ساعت 6:48 عصر

 

به نام خدا

 

وارد که شدم همه جا سیاه گرفته بودن...یه خانمی داشت از روی زمین خوراکی هایی که بچه ها روی زمین ریخته بودن رو جمع میکرد...قیافش برام جدید بود ، از تیپشم بهش نمیومد که تو خونش هم اهل کار باشه چه برسه بخواد اینجا راه بره و آشغالای بچه ها رو از روی زمین جمع کنه....طبق معمول این حس فضولیه نذاشت ما یه دقیقه تمرکز کنم و پا شدم رفتم طرفش، گفتم خانم میخواین من کمکتون کنم؟

گفت نه ممنون نذر کردم.

گفتم آخی خوش به حالش...!

با خودم گفتم امام حسین جونم خداییش چیکار کردین که توی این محیط هم همه به عشقتون هر کاری میکنن.

آخر روضه که شد خانمه اومد طرفم....

گفت شما زیاد میایین مسجد؟

گفتم بله!‏این مسجد همه تفریح ما موقع غم و شادی ماست!

گفت تو عمر38 سالم این بار دوم هست که میام مسجد.

با تعجب گفتم دفعه دوم؟

گفت: آره دفعه اولشم برای فوت یه فامیلامون تو ایران بود.

دیگه حسابی حس فضولیه داشت خفم میکرد

پرسیدم؟پس.....؟ الان......اینجا؟.....

احساسمو فهمید...گفت من از 18 سالگی اینجا زندگی میکنم....قبل اونم توی ایران ، خانوادمون حتی نمیذاشتن ما درباره دین و مذهب فکر بکنیم چه برسه که بخوایم ببینیم دین چی هست؟

بعد از اون ما توی اون خونواده با اون عقیده که دین چیز مزخرفیه و مزخرف تر این که یه آخوندی بیاد چهار تا چیز برات بگه بزرگ شدیم.

توی این کشور من هرنوع گناهی رو انجام دادم....اما آخرش احساس پوچی کردم!

از طریق دوستم که یه دوستی داشت که مبلغ مسیحیت بود با مسیحیت آشنا شدم....تصمیم گرفتم مسیحی بشم خیلی دربارش فکر کردم

مدتی رو هر یکشنبه ها رو میرفتم کلیسا و سعی میکردم خیلی از کارهاشو انجام بدم

تا اینکه چند ماه پیش یه خواب عجیب دیدم که معنیشو نفهمیدم....تنها چیزی که به دلم افتاد این بود که مسیری که انتخاب کردم اشتباههه.

اما بازم اهمیت ندادم!

تا اینکه یه مریضی خیلی سخت گرفتم...

خیلی خسته شده بودم...صبح تا شب گریه میکردم...تا اینکه چند هفته پیش خواب دیدم که دارم توی یه مسجد که همه جاش سیاه بود کار میکردم.

وقتی بیدار شدم حال خودمو نمیفهمیدم...

تا شب همش درباره خوابم فکر میکردم...آخرش زنگ زدم به دوستم که ایرانیه و خوابم رو براش تعریف کردم...گفت شاید به خاطر محرم هست که داره شروع میشه!

یه لحظه فکر کردم که باید حتما برای محرم برم مسجد و کاری که توی خواب دیدم رو انجام بدم

از اونروز امیدم به زندگی خیلی بیشتر شد...هر روز، روزها رو میشمردم تا محرم شروع بشه و بیام مسجد.

میگفت فکر کردن به این موضوع باعث شد که حتی مدتی درد مریضی رو هم فراموش کنم.

حالام میخوام تا روز عاشورا هرکاری سختی که هست انجام بدم، هنوز من امام حسین رو درست نمیشناسم تا حالا مسجد نیومدم اما نمیدونم چرا تو دلم حس میکنم که این وظیفه ای هست که بهم دادن...نمیدونم!

خیلی تو دلم بهش حسودیش شد....اون واقعا طلبیده شد بود به مجلس امام حسین....تو دلم فکر میکردم که چی داره امام حسین که یدفه میتونه کسی رو اینطوری از تاریکی یهو بکشه بالا؟

همون شب موقع شام، یه دوستامو دیدم که تازه یه ماه بود عمل کلیه کرده بود...دیدم سینی شام دستشه..تندی دویدم طرفش گفتم تو چرا با این حالت؟ بدش به من!!

گفت نههههه برا امام حسینه چیزی نمیشه!!!

گفتم خدایا چطوری میشه که اینطوری میشه؟

این دختر که حتی حجاب هم نداره...تو خانواده ای بزرگ شده که اسمی از دین توش نبوده....چقدر طینتش باید پاک باشه که تو اینطوری بهش لطف کنی و عشق امام حسین رو بندازی تو دلش؟

اوون شب خیلی حسودیم شد.

گفتم کاشکی منم مثل اینا بودم !

به این بچه هایی که میدیدم چطور به مادر پدراشون اصرار میکردن که بریم مسجد جسودیم شد

اینا لابد مهمون های مخصوص خود امام حسین هستند!

خوش به حالشون....

کاش هیچ وقت عشق امام حسین از دلمون بیرون نره


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ